دارم خفه میشوم...همهاش همین است. هربار که به نوشتن فکر میکنم. هربار که به ننوشتن فکر میکنم. این اولین و آخرین جمله است. دارم خفه میشوم.چرا؟چه اهمیتی دارد چراییِ چیزی وقتی منجر به خلاصی نمیشود از آن. من از آنجا رفته ام. فقط رفتهام بی آنکه رسیده باشم.. «آیا ندیدی که آنان در هر وادیی سرگردانند؟»چیزی کم است.چیزی گم است. چیزی نیست. و نبودنش سنگین است. دارم خفه میشوم و کاش میشد محو شوم.در چیزی که کم است. که گم است. که نیست.پ.ن: + نوشته شده در 2:25 به خطــ ِ دانایِ کل | سایه ها ......
ما را در سایت سایه ها ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : oldisma بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:43